جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید حسین گندمی - کارگری جان برکف و انقلابی


متولد: هندیجان، سال 1354
تاریخ پیوستن به سازمان: سال 1379 با عبور از اروندکنار

حسین سال 1379 و در دافعه از ظلم و ستم آخوندی که جز فقر و بیکاری و اعتیاد ارمغانی برای مردم نیاورده بود، جذب مبارزه و آرمانهای مجاهدین شد و با ترک خانه و کاشانه، و با عبور از اروند کنار در سودای پیوستن به مجاهدین، وارد عراق شد و سرانجام به‌دنبال 15سال مبارزه سراسر ابتلاء و آزمایش، رو سپید و سرفراز، جان فدای آرمان آزادی و آبادی ایران کرد.

حسین خود در زندگینامه‌اش نوشته: خیاطی که او برای کار نزدش رفته بود، یک هوادار مجاهدین بود. خیاطی که پس از کسب شناخت مکفی از حسین، او را با نام و آوازه مجاهدین خلق آشنا می‌کند تا جاییکه پس از مدتی با یکدیگر هنگام کار دوزندگی، به رادیو صدای مجاهد گوش می‌کردند. او سپس با نشستن پای برنامه تلویزیونی مجاهدین (سیمای مقاومت) چشمش به دنیای دیگری باز می‌شود.

حسین سرانجام تصمیمش را می‌گیرد و پس‌انداز چند ساله‌اش در مشاغلی هم‌چون، صیادی، گچ بری و خیاطی را به یک راه بلد می‌دهد و با پذیرش همه خطرهای محتمل، با عبور از مرز آبی ایران و عراق خود را به قرارگاههای مجاهدین می‌رساند و به یک اشرفی تمام‌عیار تبدیل می‌شود.

نامه‌ها، وصیت نامه‌ها و عهد و پیمانهای کارگر انقلابی مجاهد خلق، حسین گندمی نشان از پر شورترین فصل زندگی او دارد.
او در یکی از تجدید پیمانهایش نوشته: ”من مجاهد خلقم، مجاهد می‌مانم و مجاهد می‌میرم... . در این رابطه از همرزمان و سازمان و یاران اشرف‌نشان و مردم ایران که شاهد سوگند مجاهدی من بوده‌اند می‌خواهم که روی من حساب کنند... من مبارزه با رژیم کثیف و خون‌آشام خمینی که هر روز از ملتم قربانی می‌گیرد را با آگاهی کامل و اختیار و عشق بی‌پایان انتخاب کرده‌ام.

از این‌که چنین سازمانی وجود دارد که من بتوانم حق خود و ملت قهرمان ا یران را از این وطنفروشان پست بگیرم خدا را شاکر هستم. و از خدا می‌خواهم در این راه مرا ثابت قدم نگهدارد و افتخار اینرا به من بدهد که خون ناچیزم را فدای خاکپای خواهر مریم و برادر مسعود به‌خاطر کمک به راهیافتگی من عطا کرده (کنم).“

حسین قهرمان، در نامه‌یی به خواهر مریم در تاریخ 10شهریور 93 نوشته بود:
 ”همیشه با این آرزو زندگی می‌کنم و امیدوارم بتوانم یک روز از خجالت زحمات شما دربیام و شما را به خلق اسیرمان برسانم“
حسین که اینک مراحل چشمگیری از رشد انقلابی را طی کرده، در نهایت پختگی سیاسی و شهامت انقلابی، در نامه‌یی دیگر به رهبر عقیدتی‌اش می‌نویسد:
 ”خدا کند رژیم با این وضعیت بحرانی وحشتناکی که دارد و فشاری که با این بحثها روی آن آوردیم، شلیک کند.“

حسین در جریان 15سال مبارزه حرفه‌ای در صفوف مجاهدین و با عبور از کوره ابتلا‌ئات مختلف، به یک کادر زبده مجاهد خلق تبدیل شد. مجاهدی که در برابر سهمگین‌ترین توطئه‌های سیاسی و مرگبارترین عملیات زمینی 88 و 90 یا حملات موشکی، با خونسردی و استواری بایسته یک مجاهد کار کشته، قهرمانانه ایستاد و از آرمان آزادی و برابری برای مردمش دفاع کرد.

به این ترتیب حسین قهرمان، سرشار از اندیشه‌های پاک مجاهدین و انقلاب مریم رهایی، سرانجام در غروب روز هفتم آبان 94 و در جریان موشک باران زبونانه آخوندها بر روی کمپ لیبرتی، خون پاکش را فدای آزادی مردم و آبادی میهنش کرد تا همه، به‌ویژه کارگران ایرانزمین، در میهنی پاکیزه از ظلم و ستم آخوندی، جهان بهتری بسازند.

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید عبدالرضا وادیان - دردمندی عاشق با عزمی استوار


آفتاب گرم خوزستان، دستان پینه بسته پدر، چهره تکیده مادر و فقر و رنج مردمی که زندگی نکرده، زندگی‌شان سپری می‌شد!

این شرایط، عبدالرضا را از کودکی با دردهای مردم محروم آشنا کرده بود، دردهایی که او را از نوجوانی به ‌جستجوی درمان برمی‌انگیخت، تا این‌که با مجاهدین آشنا شد و عاشقانه پیوست.

خود در این باره نوشته است:
 «... در سال 58 از طریق اطلاعیه و بچه‌های محله، با سازمان آشنا شدم. آشنایی من با سازمان همراه بود با کاندیداتوری برادر مسعود برای ریاست‌جمهوری... از همان زمان فعالیت خودم را به‌طور نیمه‌وقت شروع کردم... در محله‌مان دکه‌ای به نام ”4خرداد“ (برای فروش نشریه و کتابهای سازمان) دایر کردم... یکبار در دانشکده نفت آبادان، کاک صالح (ابراهیم ذاكرى) یک سخنرانی داشت، من هم جزو نفرات حفاظت او بودم... در سال 59 در سخنرانی ”چه باید کرد“ برادر مسعود، همراه با تعداد زیادی از بچه‌های میلیشیا، در مدار نزدیک (برای حفاظت) قرار داشتیم»...
پس از 30خرداد و آغاز مقاومت سراسری در برابر استبداد خمینی، مجاهد قهرمان عبدالرضا وادیان، مسئولیتهای خودش را در شرایط و مأموریتهای مختلف از جمله در امارات به‌خوبی برعهده گرفت.

سرانجام در سال 1366 عبدالرضا به منطقه مرزی اعزام شد و به‌عنوان رزمنده‌یی پرشور در صفوف یکانهای رزمی ارتش‌آزادیخش قرار گرفت.
 «... بعد از تمام کردن دوره آموزشی، وارد گردانهای رزمی شدم... در عملیات موسیان شرکت کردم. سپس به اشرف منتقل شدم»....

سال 1382، امواج بنیان‌کن توطئه و تهاجم، توسط ارتجاع و استعمار، سازمان مجاهدین را در نوردید. اما اشرفیها پایداری کردند و شعله مقاومت برای سرنگونی دیکتاتوری ولایت‌فقیه را، فروزان نگاه داشتند. عبدالرضای قهرمان یکی از این اشرفیهاى پایدار و سرفراز بود. عزم او برای پایداری و نبرد در سخت‌ترین شرایط، در نوشته‌هایش موج می‌زند:
26آبان 91: «... برای من همین بس که مجاهد بمانم و مجاهد بمیرم. این همه شرفم و همه آرزویم است. هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم. تا دنیا دنیا هست، از عهد و پیمانم با رهبرانم، برادر مسعود و خواهر مریم، دست برنمی‌دارم. مجاهدی هستم با عزمی جزم و آهنین»....

نقشه مسیر سال 1393: «... خدایا، در شب قدر پیمان می‌بندم و سوگند می‌خورم که در مسیر برادر مسعود و خواهر مریم، بمانم. مجاهدی باشم که هر قدر زمانه بدتر و مسیر پرپیچ و خم‌تر باشد، از تمام سختی‌ها استقبال کنم»...

سرانجام مجاهد قهرمان، عبدالرضا وادیان، که در برابر تمامی توطئه‌ها و حملات و شرایط سخت، همراه با همه اشرفیها چون کوه ایستاده بود، در حمله موشکی شامگاه 7آبان 94، در لیبرتی بر عهد و پیمانهایش وفا کرد و جاودانه شد. او در مرداد91 ضمن ترسیم نقشه مسیر زندگیش، این پایان درخشان را چنین تصویر کرده بود: «... کوهها بلرزند، اما مجاهد اشرفی و لم‌یرتابو نمی‌لرزد... باشد که خون من نهالی رویان و چشمه‌ای جوشان برای خلق قهرمان باشد»....

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید محمد جواد میرسالاری - میلیشیای پرتلاش هفتگل


متولد: 1343 هفتگل خوزستان
پیوستن به ارتش آزادی 1376
مجاهد قهرمان جواد سالاری در اعتصاب غذای سال 1392 لیبرتی گفته بود:
 «ما به‌رغم تمامی تعهداتی که مبنی بر حفاظت به ما داده شده بود ولی متأسفانه 5 بار تا حالا مورد حمله و کشتار وحشیانه و گروگانگیری واقع شدیم. به‌رغم تمام این جنایتها در سکوت و بی‌عملی تمام مقامات مسئول قرار دارند و هیچ‌گونه عملی رو در رابطه با این جنایات رژیم و دولت مالکی انجام نمی‌دهند، بنابراین برای اعتراض به این سکوت و بی‌عملی مقامات من به تنها راه ممکن که همان مایه گذاشتن از جسم و جانم است دست زدم. از این فرصت استفاده می‌کنم و به تمامی اشرف‌نشانان و حامیان مقاومت که همگام با ما در ارتباط با این جنایت جنایتکارانه دست به اعتصاب زده‌اند صدبار درود و سلام بیکران می‌فرستم».

جواد در زندگینامه‌اش نوشته است:
 «سال اول دبیرستان بودم که همگام با دیگر دانش‌آموزان در تظاهرات ضدرژیم شاه شرکت می‌کردم. پس از پیروزی انقلاب... ... . از طریق خواندن نشریه مجاهد، کتب زندگینامه شهدا و شرکت در بحثهای آنموقع، با سازمان آشنا شدم».
 «پس از چندی به تشکیلات دانش آموزی سازمان وصل شدم. ... کارمان چاپ و پخش تراکت و شعارنویسی، فروش نشریه، ... بود. در 31خرداد 60 دستگیر شدم، به دادستانی مسجدسلیمان فرستاده شدم. در آنجا به اتهام هواداری از سازمان به دو سال حبس محکوم شدم که این دوران را در زندانهای مسجدسلیمان و قزلحصار کرج گذراندم. پس از دو سال به علت عدم احراز توابیّت از سوی دادستانی، مجدداً محکوم به دو سال حبس شدم..»...

میلیشیای پرتلاش هفتگل پس از آزادی بالاخره موفق به خروج از کشور می‌شود و پس از عبور از هند و هلند، دوباره قافله‌ی مقاومت را می‌یابد و خود را به ارتش آزادیبخش ملی ایران می‌رساند. تا برای رزم رهایی حاضر بودن خود را اعلام کند:
از آن پس محمدجواد در میدانهای پایداری در اشرف و پس از آن لیبرتی مبارزه‌اش را با سوگندها و تجدیدعهدهایی پیاپی تا آخرین نفس استمرار می‌بخشد:
مجاهد سرفراز محمدجواد میرسالاری در 28تیر93، نقشه مسیر خود را در شب شهادت علی علیه‌السلام چنین رقم زد:
 «بگذار رژیم زهر خورده‌ی آخوندی جهت فرار از نابودی محتومش، دست به هر حیله و ترفندی بزند اما ای شیر خدا! می‌خواهم گواهت بگیرم که برای من مجاهد خلق، افتخار، همان مجاهد بودن و مجاهد مردن است. افتخار وفا به عهد و پیمانم با راهبران عقیدتی‌ام و عزم جزم برای رساندن امانت مردم ایران (است). و از تو می‌خواهم که من را در این راه ثابت قدم و استوار بگردانی. جهت تحقق این خواسته بیشتر از پیش خود را نیازمند و متعهد به انقلاب و مکانیزم آن، جمع خواهران و برادران مجاهد خلقم و زدودن هر گونه ضدارزشهای مجاهدی می‌دانم. محمد جواد میرسالاری 28ـ 4ـ 93»

سلام بر او، روزی که پای در نبرد با دیکتاتوری و ارتجاع، برای آزادی گذاشت، 
روزی که در شکنجه‌گاه به‌ مقاومت ایستاد، 
روزی که لباس ارتش آزادی پوشید
و روزی که در اوجی پرشکوه به‌ جاودانگی پرواز کرد.

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

مجاهد شهيد حسين گندمي


مجاهد قهرمان حسين گندمي
محل متولد: هنديجان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

مجاهد شهيد سيدمحمد جواد ميرسالاري


مجاهد قهرمان سيدمحمد جواد ميرسالاري
محل متولد: آبادان - هفتگل خوزستان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

مجاهد شهيد عبدالرضا واديان


مجاهد قهرمان عبدالرضا واديان
محل متولد: آبادان - خوزستان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

مجاهد شهيد فريبا موزرمي


مشخصات مجاهد شهید فریبا موزرمی
محل تولد: ماهشهر
سن: 36
محل شهادت: عراق
زمان شهادت: 1378
جنایت تروریستی آدمکشان اعزامی رژیم آخوندی
چهارشنبه‌19خرداد ۱۳۷۸ساعت 8 صبح

یک‌اتوبوس شهری مجاهدین حامل 37 سرنشین به‌سمت اشرف در حرکت است‌ ، اتوبوس اندکی پس‌از خروج از بغداد در شمال شرق این ‌شهر با انفجار یک‌ خودرو حامل 250 کیلوگرم مواد منفجره ازنوع پلاستیک ‌که درکنار خیابان پارک شده بود، هدف سوءقصد تروریستی ازسوی مأموران وزارت اطلاعات و سپاه‌پاسداران قرار می‌گیرد. 
در نتیجه‌ این‌انفجار، شش تن از مجاهدین، شهید و 21تن دیگر مجروح می‌شوند، همچنین تعدادی از مسافرین اتوبوس دیگری که حامل شهروندان عراقی بودند، و هنگام انفجار از محل حادثه عبور می‌کرد، جراحتهای مختلفی برداشتند. 

در این‌عملیات تروریستی، مجاهدخلق فریبا موزرمی، کاندیدای شورای رهبری مجاهدین و مجاهدان شهید بیژن آقازاده نایینی، عباس رفیعی، و اکبر قنبرنژاد دردم به‌شهادت رسیدند و چند‌ساعت بعد معصومه گودرزی، کاندیدای شورای رهبری مجاهدین و جواد فتوحی از مجروحان انفجار براثر شدت جراحات وارده به‌شهادت می‌رسند و شمار شهیدان به‌ شش تن افزایش می‌یابد.



۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

مجاهد شهيد نسرين كاكايي


مشخصات مجاهد شهید نسرین کاکایی
محل تولد: آغاجارى
تحصيل: دانش آموز
سن: 18
محل شهادت: کرج
زمان شهادت: 1367
 یکی از هم بندی های مجاهد شهید می گوید 
: «وقتي در سال 1366 به زندان ديزلآباد رفتم نسرين را در آنجا ديدم او را مجاهدي ديدم پرعاطفه، دلسوز و سراپا صفا، صميميت و پاكي بود. براستي شيفتة  مجاهدين بود و با همة زندانيان ارتباط برقرار ميكرد. بعدها كه ما را به گوهردشت منتقل كردند او از زندانيان مقاومي بود كه به شرايط بد زندان اعتراض ميكردند. كينه زيادي به رژيم داشت و اين كينه درچهره اش موقع اعتراض بارز بود.  درزندان خودش رافراموش كرده  و وقف كمك به ساير زندانيان كرده بود».
سن نسرين نسبت به همة زندانيان كمتر بود. در جريان قتل عامها در سال1367  دژخيمان به او گفته بودند كه اعدامش ميكنند. يكي از زنان نگهبان دلش براي  اوسوخته و گفته بود سنش كم است، رئيس زندان در پاسخ گفته بود نه، بعد برايمان دردسر ميشود. نسرين قهرمان - در حالي كه هنوز محاكمه هم نشده بود و دژخيمان براي ترساندنش او را همراه با سري اول اسيران به ميدان اعدام ميبردند-  با شنيدن گفتگوي آنان سرفرازانه و از موضع تهاجمي ميگويد: «خون من از خون بقية خواهرانم رنگينتر نيست و از آنان جدا نميشوم. اگر قرار است آنها اعدام شوند مرا هم ببريد. افتخار ميكنم با آنان به پاي چوبة دار بروم». در محل به دارآويختن نيز با صداي بلند شعار ميدهد: «من مجاهد خلقم، از مرگ هراسي ندارم، من از خانواده شهيدان هستم، خداوند ناظر همة اعمال شماست. مرگ بر خميني! درود بر رجوي!». به اين ترتيب خود با پاي خود به استقبال مرگ سرخ خويش ميشتابد و دژخيمان را وادار ميكند او را قبل از ساير زندانيان حلقآويز كنند.
براستي اين شهيد سرفراز قتل عام مصداق اين رباعي انگيزاننده است:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقي ز مردن مهراس
مردار بود هر آن كه او را نكشند. 


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

مجاهد شهيد فريبا احمدي


فريبا 22ساله بود كه در تاريخ 13 مرداد 1367با خواهر 20 ساله اش فرحناز و برادر 32 ساله اش محمد كه كارمند شركت ملي گاز بود، بجرم ايستادگي بر مواضع مجاهديشان، در زندان اصفهان تيرباران شد.
همزمان با آنها خواهر ديگرشان، منيژه احمدي كه معلم و داراي يك پسر كوچك بود، در عمليات كبير فروغ جاويدان به شهادت رسيد.
به دليل ايستادگي در برابر مزدوران خميني در زندان به فريبا لقب ”خورشيد” داده بودند. 
در نوشته اي از همرزمانش آمده است :”...از بند زنان زندان دستگرد اصفهان،كار بازجويي و تصفيه زندانيان از ماهها قبل از شروع قتل عامها آغاز شده بود. بازجويي به نام عبدالله، در تير ماه، فريبا را به بازجويي برد و از او درباره موضعش سوال كرد. فريبا از هواداران دليري بود كه موضعي علني داشت و علنا از ”سازمان” دفاع مي كرد. در بند هم با شجاعت با بازجويان و نگهبانان درگير مي شد، روي ديوارها مي نوشت و حركات اعتراضي زندانيان را سازمان مي داد.
بازجو از فريبا آخرين موضعش را پرسيده بود و او جواب داده بود: ” الان مي گويم، ده بار ديگر هم بپرسيد تكرار مي كنم، با تمام وجودم سازمان مجاهدين را قبول دارم، مواضعم تغييري نكرده، شما هم هر كاري خواستيد بكنيد.”
روز هفتم يا هشتم مرداد بود كه فريبا و هفت خواهر مجاهد ديگر، كه مواضعي مشابه فريبا را داشتند صدا كردند، بعد فهميديم كه آنها را در تاريخ سيزده مرداد به جوخه اعدام سپرده اند.
اسامي آنها علاوه بر خواهرش فرحناز احمدي كه بيست ساله و دانش آموز بود، عبارت بودند از: كبري ورپشتي، فخري مجتبايي، فردوس حبيب اخياري، قدسي هواكشيان، نسرين شعاعي و خواهري بنام محبوبه.
درود بي پايان برآنان كه جملگي از شهداي سرفراز قتل عام سال 67شدند.
از خانواده مجاهد پرور احمدي، علاوه بر خواهران و برادرشان كه در سال 67 به شهادت رسيدند، دو برادر و دو پسر عمه آنها در فاز نظامي، نيز اعدام شده اند.

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

به ياد امیر (قدرت الله ربيعي)

 

اين روزها كه ماه مرداد را پشت سر گذاشته ايم، همواره ياد و خاطره هركدام از بچه هايي كه الان در بين ما نيستند ولی همیشه در قلبمان هستند و آن حماسه های عقيدتي و ميهني را با سرفرازي و با خون خودشان آفريدند و مقاومت ما را بيمه كردند، به يادم ميايد. به عكس ها كه نگاه مي كنم از هر كدام يك خاطره و یک رزم و عشق بی پایان در ذهنم خطور مي كند و قلبم می لرزد.  قلم را زمین میگذارم و لختي فكر ميكنم، در ميان همه آنها یک فصل مشترك ميبينم: پرشور، بيباك، عاشق زندگي، عاشق وطن و اما جنگنده و فداکار براي ميهن. اين شهدا مطلقا به خود تعلق نداشتند و انگار مال خودشان نبودند، انگار پا به اين دنيا گذاشته بودند كه همه چيزهاي خوب، همه زيباييها و... هر چيز دوست داشتني را براي ديگري بخواهند و خودشان را فداي آن كنند. خودشان رنگي نداشتند، ميخواستند در بيرنگي و در سايه باشند، ولو به قيمت جان يعني عزيزترين چيزي كه هر كس دارد. اما نه!، اينها حتي جان خودشان را متعلق به بقيه ميدانستند، براي اينكه آنرا فديه رهايي نوع بشر بخصوص در وطن اسير كنند، تا همه انسانها آزاد باشند. به آنها كه فكر ميكنم ياد برادر عزيزم امير (قدرت الله ربيعي) ميافتم.
مجاهدي پرشور، سرحال و بانشاط، با قامتي بلند و زيبا، جنگندهاي بيباك، كشتي گير، فوتباليست... بقول دوستان قديمياش براي وصف شور و حال و انرژي بيحدش در جنگ و مبارزه چه در زندان و چه در خارج آن، كلمه كم مي آوردند. هر كس يك لقبي به وي ميداد، مثلا سرهنگ نترس، پرشور، شجاع و... متاسفانه همه آنها به يادم نيست و بقيه را فراموش كردهام... بله اين القاب يك مجاهد خلق از همه چيز گذشته بود. امير نه تنها بعنوان يك برادر بلكه يك همرزم دلير از خودگذشته و سرشار براي فدا هميشه در ذهنم است. در سالهاي دهه60  كه اوج اختناق و خفقان در ايران بود، او در تيمهاي عملياتي بود. هيچ كس به گرد پايش نميرسید، پاسداران شهر از دستش ذله شده بودند تا جايي كه براي دستگيرياش جايزه گذاشتند. تا اينكه در اثر خيانت خائنين يك روز خبر رسيد كه امير را در تهران دستگير كردهاند. بعد از مدتي او را به شهرستان خودمان (بندر ماهشهر) آوردند. اما اجازه ملاقات با او را به ما نميدادند. بعد از ماهها شكنجه، چون او لب از لب نگشود، دشمن تلاش كرد شايد از طريق خانواده او  را به همكاري بكشاند.

لذا در حالي كه ابتدا دشمن ميگفت وي نزد آنها نيست و خبري از او ندارند، يك روز اطلاع دادند كه مادرم براي ملاقات وي برود- البته با نيت درهم شكستن او.

وقتي دشمن در مقابل اراده مجاهد خلق كم مي آورد، هميشه به فكر راههاي ديگر بخصوص از طريق خانواده و عواطف خانوادگي مي افتد. آنها به مادرم گفته بودند فلاني كه همراه امير بوده، فرمانده وي بوده و همه چيز را لو داده و به ما گفته است كه چه فعاليتهايي كردهاند، همه چيز او لو رفته است، ما فقط ميخواهيم امير هم پاي آن را امضا كند و ديگر كاري با وي نداريم و بعد از مدتي هم او را آزاد ميكنيم. مادر سادهام هم با فكر به اينكه ميتواند جگر گوشه اش را كه بعد از ساليان دربدري و دوري ميتواند از كام مرگ نجات بدهد، گفت اين پيام را به امير خواهد داد. بالاخره ملاقات انجام شد ولي در يك فضاي وحشت، دور تا دور آنها پاسداران شب و زشتي و نكبت ايستاده بودند و مادر نيز به خيال خودش با زبان دلسوزانه به امير گفته بود كه مادر همه چيزتان لو رفته، فلاني همه را گفته تو هم بيا و امضا كن و همه چيز تمام ميشود. مادر گويا هنوز فرزندش را كامل نشناخته بود و از غوغا و خشم درونش آنطور كه بايد اطلاع نداشت و البته دشمن به خيال باطل خودش فكر ميكرد بالاخره از اين طريق روي امير و شكستن او تاثير ميگذارد. اما هيهات كه هنوز مجاهد خلق را نشناخته بود، مجاهدي كه هويتش را با  نام مسعود و وفاي به عهد شروع كرده بود. امير اما در جواب مادر و البته رو به دشمنان شب كه اطرافش را گرفته بودند، با صداي بلند و قاطع ميگويد مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نميكند، حتي اگر همه چيز لو رفته باشد. او كه اينرا ميگويد، بلافاصله مادر را از محل ملاقات خارج مي كنند. بعدا كه به امير ملاقات دادند و از ساير دوستانش هم شنيدم شكنجه و بلايي نبود كه سر وي نياورده باشند، اما امير سروي نبود كه با اين بادها سرخم كند. بله مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نمي كند. 
داستان فرار وي كه زير اعدام هم بود، خودش داستان جدايي دارد و وقتي از او سوال ميكردند در رابطه با فرارش مي گفت مگر دشمن آرزوي زنده دستگير كردنم را دوباره به خواب ببيند، مگر اينكه جسدم به دست دشمن بيافتد. او قهرمانانه از زندان و درحالي كه زير حكم اعدام قرار داشت، فرار کرد و خودش را به آنسوي مرز به عراق رساند تا در كسوت رزمنده ارتش آزاديبخش دوباره خودش را نشان بدهد. 

يادم هست شب قبل از عمليات كه برادر مسعود نام عمليات را فروغ جاويدان اعلام كردند، دنبال من گشت و بعد از پيداكردنم گفت ديدي چه اسم قشنگي براي دخترت گذاشتم! آخر اسم دخترم كه فروغ است را در آن سالهاي خفقان او انتخاب كرده بود. او به من گفته بود اسم او را فروغ بگذاريد بياد فروغ ايران كه بالاخره خواهد رسيد. و او آن شب اين موضوع را به من يادآوري كرد. 
او در اوج بود، عاشق زندگي بود، به همين خاطر عاشق خلق و مهين و هدف و هويتش بود. او در اوج هم پرواز كرد، سرفراز با عشق به مسعود و راه او. او به عهدي كه بسته بود، با سربلندي وفا كرد و آنطور كه خودش گفته بود آرزوي زنده دستگير شدنش را دشمن به گور برد و جسد پاكش در خاك ايران باقي ماند. 
من ديگر سیمای زیبای او را ندیدم. جسدش در میعادگاه تنگه چارزبر در خاک میهن ماند. ولی میدانم بقول برادر مسعود این شهدا تا ابد زنده و جاودانه هستند و خونشان فروغ ميهن ما را رقم خواهد زد.

سال 1394

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

مجاهد شهید زهرا احمدی زاده تراکمی اصل


مشخصات شهيد زهرا احمدي زاده تراكمي اصل
محل تولد: آبادان
شغل: -
تحصيل: دانش آموز
سن: 17
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1360

آنان که بی نام و بی نشان خود را فدای خلق نمودند به یاد مجاهد شهید زهرا احمدی‌زاده ویاران دلاورش
مجاهد شهید زهرا احمدی‌زاده فرمانده دلیر یکی از واحدهای عملیاتی بود که در عملیات متعددی علیه پاسداران سرکوبگر و عوامل اختناق شرکت کرد. زهرا در روز 5‌مهر‌به‌همراه واحد تحت فرماندهیش، در در خیابان مصدق مسئولیت حفاظت مسلحانه بخشی از تظاهرات را به‌عهده داشت. او در این تظاهرات طی یک درگیری و نبرد قهرمانانه شماری از پاسداران را به‌هلاکت رساند. درگیری به‌ساختمانی که مشرف به‌چهار‌راه مصدق بود کشیده شد. اعضای واحد در داخل این ساختمان موضع گرفتند و از داخل این ساختمان چندین ساعت با پاسداران جنایتکار جنگیدند. در آن لحظات از روی شنود بیسیمی که شبکه بیسیمی خود پیاپی پیام می‌داد: در ساختمان، یک تک‌تیرانداز زن مستقر است و تعدادی از برادران را شهید کرده‌اند» و درخواست داشتند که نیروی کمکی به‌آن منطقه اعزام شود. نهایتاً پاسداران جنایتکار رژیم خمینی با آر.پی.جی و سلاحهای نیمه‌سنگین ساختمان را کوبیدند و مجاهد قهرمان زهرا احمدی‌زاده به‌همراه سایر خواهرانی که عضو واحد عملیاتی او بودند، در آن‌جا قهرمانانه به‌شهادت رسیدند. یاد وراهشان گرامی و پر رهرو باد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

به ياد مجاهد شهيد مهين يزدان دوست


مشخصات مجاهد شهید مهین یزدان دوست
محل تولد: آبادان
تاریخ تولد: 1343
تحصيل: دیپلم
سن: 24
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367
سابقهٌ مبارزاتی: 9سال
زندانی سیاسی: 5سال

مهین یزدان‌دوست در سال58 با مجاهدین آشنا شد و از همان‌موقع در بخش دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. تا فروردین سال60 فعالیتهای گسترده‌یی از‌جمله توزیع نشریه در محله‌های مختلف اهواز داشت. به همین دلیل او را دستگیر و روانهٌ زندان کردند. رئیس زندان که مزدوری به‌نام حمیدی بود با قفلی سنگین به سر او کوبید. مهین بیهوش شد و تا مدتی تعادلش را بازنیافت. در 5سالی که در زندان بود مقاومت سرسختانه‌یی در مقابل بازجوها داشت. ‌در خرداد سال67 موفق شد از ایران خارج شود و به ارتش آزادیبخش ملي ايران بپیوندد. در عمليات كبير فروغ جاويدان، مهین در تنگهٌ چهارزبر قهرمانانه جنگید و سرفرازانه به‌شهادت رسید و خون خود را فدیهٌ راه رهایی خلق کرد.
وي در وصيت نامه اش قبل از حركت با كاروان فروغ چنين نوشت:«…‌‌این وصیت را در حالی می‌نویسم که آمادهٌ عملیات رهائیبخش فروغ جاویدان هستیم و می‌خواهیم به عهدمان با خدا و خلق و عهدی که با رهبری بستیم… وفا کنیم و عزم جزم کردیم تا خمینی و مزدورانش را به خاک و خون بکشانیم و هر‌چه کهنه و ارتجاعی است از میهنمان دور بیندازیم و همای صلح و آزادی را به سرزمینمان بازگردانیم. به خدا سوگند هیچ‌کس جز این رهبری قادر به انجام این‌کار نبود. و یاد داشته باشیم ‌تمامی پیروزیهایمان را مدیون مسعود و مریم هستیم… مرا در چهرهٌ مصمم و استوار مجاهدین خواهید یافت. ‌در هنگامی که هرچه کهنه است رخت بر‌بسته و نو و سرسبزی بیاید…2مرداد67».

قسمتي از وصيتنامه شهيد با دست خط خودش 

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

خاطراتي از فريبادشتي شهيد قتل عام 67


فريبا از دانش آموزان بسيارفعال تهران بود. درمقطع سي خرداد مسئول تداركات رساني شرق و شمال تهران شد و مسئوليت چندمدرسه را به عهده داشت . درسي خردادبادشنه مزدوران خميني بشدت ريه اش مجرو ح شدودرحال شهادت به خانه شان منتقل شد شبانه بطورمخفيانه توسط تعدادي ازدكترهاوپرستاران هوادار در بيمارستان عمل شده و به خارج بيمارستان منتقل شد در حاليكه پاسداران دنبال دستگيري او بودند. به مدت يكسال ونيم در شهرهاي مختلف مخفي بود بعلت ضربه قطع شده بود. به مدت يكسال بعد از اينكه خانواده اش باكرايه يك خانه در اراك محلي براي پنهان كردن او و خواهركوچكتر و همسر برادرشهيدش كه  آنها هم بدون جا و مكان بودند پيدا كردند مخفي بود. بعد از چندماه توسط خواهرش وصل شد و بعد از وصل ميخواست توسط قاچاقچي خارج شودكه بوسيله همسايه طبقه بالاي خانه شان لو رفته و دستگير شده و از اراك به تهران زندان اوين منتقل شد. به مدت شش سال از شصت و يك تاشصت و هفت در زندان هاي اوين و قزل حصار و زيرشكنجه بود. همبندهاي اوكه بعدها به سازمان پيوستند از روحيه بالا و سرزنده و شاداب او ميگفتند كه چگونه در حالي كه بعلت شكنجه پاهايش خون چكان بود با لبخند و شوخي كردن روحيه نفرات را عوض ميكرد و هيچوقت او را در خود يا ناراحت كسي نديده بود.  اواخر زندان بعلت ضربه اي كه به سرش واردشده بود دچارتومرمغزي شده و سردردهاي وحشتناك داشت .سال 67درجريان قتل عام ها او را هم براي تعيين تكليف بردند و فقط يك سوال كردند جرم تو در موقع دستگيري چه بود؟ و فريباي قهرمان جواب داد هواداري از سازمان مجاهدين خلق همين كافي بودكه بعلت سر موضع بودن او را اعدام كنند اين سوال و جواب فقط چنددقيقه بود. و در حاليكه روز قبل از اعدام صداي قرآن او كه با صوت در بند ميخوانددرگوش همه يارانش پيچيده بودبه دارآويخته شد. جسد فريبا را هيچوقت تحويل ندادند و او مزارش در خاوران همراه همه سربداران پاكبازخلق است. فريبا هنگام شهادت 25سال داشت. از خانواده فريبا علاوه بر خودش هشت شهيد تقديم راه آزادي خلق و ميهن شده برادرش هوددشتي، همسر برادرش مريم شاه حسيني،  پسردايي هايش رضا و رامين دشتي، همسرخواهرش احمدرشيدي ، و پسرخاله اش . 

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

مجاهد شهيد فريبا دشتي


سن: ۲۵ سال
تاریخ اعدام: تیر - مرداد ۱۳۶۷
محل: زندان اوين
نحوه اعدام: حلق آویز

مجاهد شهيد فریبا دشتی تا قبل از شروع جنگ بین ایران و عراق به همراه خانواده‌اش در آبادان زندگی می‌کرد. بعد از اشغال آبادان وی و خانواده‌اش مجبور به ترک این شهر شدند و در تهران زندگي مي كردند.
او هوادار سازمان مجاهدین خلق بود. در زندان دختر آزاده‌ای بود و با همه همبندانش جدا از مواضع سیاسیشان رابطه خوب و صمیمانه‌ای داشت و با شوخیها و داستانهای طنز‌آمیزش باعث تفریح همه می‌شد.
مجاهد شهيد فريبا دشتی در سال ۱۳٦۴ در بند ۳ واحد ۱ قزل حصار بود و در سال ۱۳٦۵ به اوین و بندهای تنبیهی فرستاده شد. او از سال ١٣٦٦ تا تابستان ١٣٦٧ که اعدام شد، در بند ١ سالن آسایشگاه بود. در این بند در اتاقها در تمام شبانه روز بسته بود. زندانیها را سه بار در شبانه روز به مدت نیم ساعت به دستشوئی می‌فرستادند. زندانیها ناچار بودند در همین مدت کوتاه غیر از رفتن به توالت کارهای ضروری دیگر، نظیر شست و شوی خود، ظرفها و لباسهاشان را انجام دهند.
فریبا دشتی سالها پیش از اعدامش یک بار محاکمه و به حبس محکوم شده بود. 
مجاهد شهيد فریبا دشتی در مرداد ماه ١٣٦٧ در زندان اوین به دار آویخته شد. از جزئیات حکم اعدام وی اطلاعی در دست نیست.

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

دل نوشته اي از زندانی سیاسی سابق ماهرخ نامداری


برای مرداد خونین ... برای سال ۱۳۶۷ که بر قلبم نقش خورده است ،،برای زیبا‌ترین واژه‌ها ... گلهایی که فریادشان اوج طنین تماشا ترین بغض زمین است، زخمشان بی‌ مرهم‌ترین زخم زمان است خوش‌ترین رنگ شقایق گریه‌ام بر خاموشی صدایتان نیست گریه‌ام بر زخمیست که از انسان خورده اید .روزهایی که شقایق وار دل را به آسمان دادند زیرا که زمین جایگاه شقایق نبود. خاطراتم را مرور می‌کن.شبهای تمام نشدنی،‌ شبهایی که مادرم میگفت صدای گلوله را میشنود ... با هر تپش قلب...و باز دلم را به دلداری او خوش میکردم ... که فردا روشنی روز است شاید بشود بار دگر به امید نگاه کرد.روزی که از آسمان خون می‌بارید دلهره نگرانی ممنوع الملاقات بودن، و به بیراهه رفتن در کلام که شاید آرامشی بر زخم مادرم باشد.ساعتها کند حرکت میکردن ... به جز صدای چه بر سرشان آمده صدایی نبودگاهی به آسمان نگاه میکردم چه بیرحمانه سرخ بود چه بی‌رحمانه سکوت کرده بودو آمد پیکی که هیچوقت خواهان خبر دادنش نبودم ... از علی‌ پرسیدم دادسرا چه خبر؟ علی‌ بغضش را فرو خورد...و گفت بچه‌ها خوبن اما من در نگاهش میدیدم که چه پر آشوب است. باز پرسیدم شاهرخ را دیدی. از منوچهر چه خبر، داریوش چی؟یکی‌ یکی‌ اسامی بچه‌ها را می‌گفتم که با هر بار اسم آوردن، علی‌ را میدیدم که التماس میکرد که قدرت بازگو کردن را نداردو من با دل آشفته‌ به زبان آمدم علی‌ بچه‌ها را کشتن؟ علی‌ بگو چه بر سرشان آماده؟ سکوت تلخ را بشکن ...
که علی‌ با فریاد ... فریادی که از درون شکسته اش بر خواسته بود گفتتتتتت،،کشتن کشتن... همه را کشتن این از خدا بی‌ خبران...بچه‌ها را قتل عام کردن. منوچهر .. محمد رضا .. علیرضا .. داریوش .. شاهرخ و دیگر همدلان را کشتن .. روز محشره .. روز بازخواست از خداروز کاشت شقایق در زمین خشک ،، روز فراموش نا شدنی ... فریاد مادرم و مادران، ضجه‌های خواهران ... و من چه دردی در سلول‌های بدنم احساس می‌کردم

گریه، فریاد، شیون شهرمان را چه غمگین کرده بود ... هر گوشه‌ی آن‌ غمی جانکاه بود... گفتند در بیرون از شهر دفن‌شان کرده اند ... لحظه دیدار رسیددیدار با پاک‌ترین فرزندان آفتاب ... با زیبا‌ترین واژه انسان، با نماد مقاومت و فداکاری... مادرم گفت گل شقایق برای بچه‌هایم بخرید و راه افتادیم به دیدار شقایق‌های در خاک آرمیده دژخیمان مسلح منتظر بودند، می‌خواستند عجز و شکست ما را ببینند که مادرم با صدای بلند با دلی‌ پر از درد اما پنهان شده از دژخیمان گفت:شاهرخ ... عزیزانم هرگز اجازه نمی‌دهم که دشمنان شما اشک و زاری ما را ببینند ... افتخار زمین... افتخار وطن هستید و سرود خرّم آن‌ روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم از پی‌ جانان بروم ...بله سالهائی از آن‌ ج نایت می‌گذرد اما هرگز از صحنه تاریخ برداشته نمی‌شود، لکه ننگی بر چهره دژخیمان آخوندی و مرور آن‌ رستن امید در دلهای عاشق، دلهای بی‌ قرار، دلهای روشنی که به فردای آزاد دل بسته اند میباشد... نه‌ میبخشیم و نه فراموش می‌کنیم.
تا شقایق هست زندگی‌ باید کرد




۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

مجاهد شهيد محمد سیاحی


مشخصات شهید محمد سیاحی
محل تولد: اهواز
شغل - تحصيل: دانش آموز
سن: 19
محل شهادت: خرم آباد
زمان شهادت: 1377
محمد سياحي 19 ساله در اسفند 1377 اهواز دستگير و 40 روز بعد پس از انتقال به زندان خرم آباد تيرباران شد ، پدر وي بنام مهدي سياحي پس از اعتراض ، دستگير و براثر شدت شكنجه ها فوت ميكند.
مجاهدين شهيد حبيب سياحي و حميده سياحي (پزشك اطفال) برادر و خواهر محمد در جريان قتل عام زندانيان در سال 67 تيرباران شدند
محمدسياحي  كه همراه 18تن جوانان و هواداران مجاهدين در اهواز دستگير شده و به زندان خرم آباد منتقل ميشود در چهل روزي كه دستگير بود بي وقفه تحت شكنجه هاي وحشيانه قرار گرفته بود بطوري كه انگشتهاي پاي وي بر اثر شكنجه شكسته شده بود و بعد از چهل روز هر18 نفر را اعدام ميكنند . مهدي سياحي پدر براي كسب اطلاع از وضعيت فرزند خود به خرم آباد ميايد و به او اطلاع ميدهند كه فرزندش را اعدام كرده اند ، وي دست به اعتراض ميزند كه دستگير و مدتي تحت شكنجه هاي وحشيانه قرار ميگيرد و در زير شكنجه در روز 20اسفند 77 جان ميبازد 

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خانواده شهید رضایی جهرمی


مادر طلعت ساویز (رضایی جهرمی)، که چهار فرزندش در سالهای‌61، 62 و 67 توسط رژیم ضدبشری آخوندی در تهران و کرج اعدام شده‌اند.

کاووس رضایی جهرمی: متولد آبادان 31‌ساله، مهندس معماری از هواداران مجاهدین در روز اول اردیبهشت61 در تهران اعدام شد
بهنام رضایی جهرمی: متولد آبادان، 30‌ساله، معلم از کومله در تیرماه62 در تهران تیرباران شد.
بیژن رضایی جهرمی: متولد آبادان، 20ساله، دانش‌آموز از هواداران مجاهدین که در روز 22مرداد62 در تهران اعدام شد.
منوچهر رضایی جهرمی: متولد آبادان، 27‌ساله، دیپلم از هواداران مجاهدین که در مرداد ماه67 در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی در گوهردشت کرج اعدام شد.
این مادر مقاوم، در این سالیان دراز هرگز از پای ننشست و از جمله با شرکت در مراسم مختلف گرامیداشت یاد شهیدان و با حضور بر مزار پاک آنها و دیگر فرزندان دلیر مردم ایران، به‌مبارزه با آخوندهای حاکم و افشای جنایتهای آنان و تقویت همبستگی میان خانواده‌های شهیدان می‌پرداخت.
مادر طلعت (مادر رضایی جهرمی) پس از سالها تحمل داغ و درد، روز 25مرداد 84 در‌حالی‌که با تعداد دیگری از مادران و خانواده‌های شهیدان از مراسم سالگرد پسر قهرمانش بیژن از بهشت‌زهرا باز می‌گشت، در نزدیکی منزلش توسط یک اتوبوس زیر گرفته شد و به‌نحوی دلخراش جان خود را از دست داد و به فرزندان شهیدش پیوست.

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

ایران -سلامی دوباره به آفتاب


ایران -سلامی دوباره به آفتاب
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل‌های خشک گذر می‌کردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه می‌آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می‌کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه‌های سبز می‌انباشت - سلامی دوباره خواهم داد

می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم: تجربه‌های غلیظ تاریکی
با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می‌شود
و من در آستانه به آنها که دوست می‌دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد.

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

ایران -مجاهدشهید خیریه (سیمین ) صفایی



مجاهدشهید خیریه (سیمین ) صفایی


تولد:1336

محل تولد: آبادان

شهادت: قتل عام زندانیان سیاسی 1367

 محل شهادت -نحوه شهادت: اوین- تیرباران

خیریه (سیمین) صفایی، در سوم آبان ماه 1336 در آبادان بدنیا آمد. دیپلم دبیرستان خود را در سال 1355 در آبادان گرفت و با ادامه تحصیل و گذراندن دوره کارآموزی معلمی، مشغول بکار شد. با شروع جنگ ایران و عراق در سال 1359 او بهمراه صدها هزار خانواده ایرانی، راهی تهران و خوابگاه مهاجرین جنگی گردید. از آنجا که انسانی دردمند و دلسوز مردم زحمتکش بود، بعنوان آموزگار در یکی از روستاهای اطراف یافت آباد به تدریس مشغول شد. با ایجاد شرایط جدید در زندگی، و فشار و اختناق روز افزون رژیم  آخوندی، بیشتر از گذشته با مجاهدین خلق آشنا شد و به فعالیتهای سیاسی و ضد ارتجاعی پرداخت. او در خوابگاه مهاجرین جنگی به همراه دوستان و همفکران خود گروه مطالعاتی تشکیل داد. اما دیری نپایید که حمله و هجوم باندهای سیاه رژیم به اماکن مختلف وسعت گرفت و سیمین نیز همراه خیل جوانان همدوره خود، در پاییز سال 60 دستگیر و روانه  بند 209 اوین گردید. پس از طی دوران سخت بازجویی، در یک دادگاه چند دقیقه ای به جرم هواداری از مجاهدین خلق به 7 سال حبس محکوم شد که قاعدتآ در تابستان سال 67 باید آزاد می شد... در یکی از آخرین ملاقاتهایش به مادر بسیار عزیزش که سخت بی تاب و نگران او بود گفته بود: "مادر از من می خواهند که همکاری کنم و در مصاحبه شرکت کنم تا آزاد شوم. من مصاحبه نمی کنم، من به دوستان و آرمان خودم خیانت نمیکنم. صبور باشید، خدا بزرگ است خیریه (سیمین) متعلق به نسلی بود که در پروسه قیام 57 پا به عرصه سیاست و مبارزات اجتماعی نهاد و با آرمان "آزادی، برابری و بهروزی" برای مردم و میهن خود، با صداقت و فداکاری بار اصلی انقلاب بهمن را بر دوش کشید و "نسل انقلاب" لقب گرفت. نسلی که از پا ننشست و در فردای 22 بهمن، در حالیکه فرصت طلبان میوه چین و تازه از راه رسیدگان پرمدعا در همدستی با فاشیسم مذهبی بر سر سفره ملاخور شده انقلاب سخت مشغول تقسیم غنائم و قدرت بودند، باز هم در کنار مردم مظلوم فریاد آزادی سرداد و در هشت مارس همان سال یعنی فقط سه هفته بعد از پیروزی انقلاب! در پاسخ شعار "یا روسری یا توسری" چماقداران حکومتی، خروشید که: "ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم"
این فقط آغاز رویارویی "نسل انقلاب" با حاکمان تازه به دوران رسیده ای بود که در بیرحمی و شقاوت و شیادی، در تاریخ معاصر نظیر ندارند. نسلی که به آرمانش خیانت نکرد و در سودای "آزادی" تا پای جان ایستاد؛ در سطح شهرها با چماق و دشنه و ژ- ث بر خاک میافتاد، فوج فوج راهی زندانها میشد، شکنجه و تیرباران میشد و یا بر سر دار میرفت... نسلی که در سیاهترین دوران تاریخ این میهن به آخوندهای پلید "نه" گفت، مقاومت کرد و تسلیم نشد. نسلی پرافتخار، سرفراز و نامدار ولی گمنام و بی نام و نشان!
وقتی در تابستان داغ و سوزان 67 خمینی تبهکار فرمان و فتوای "تمام کُش" کردن بازماندگان "نسل انقلاب" در زندانها را صادر کرد، مجاهد خلق سیمین صفایی و صدها زن دلاور همبندش، در تاریکی و سکوت سنگین داخلی و بین المللی سر بر دار شدند. عجبا که هنوز در هیچ نهاد و بنیاد و مرجع و محفل حقوق بشری نامی از سیمین و بسیاری همچون سیمین به چشم نمیخورد. البته رژیم اسلامی حتی آدرس مزار یا محل دفن و یا سنگ قبری هم از سیمین به خانواده اش نداد.
بله! سخن از نسل آرمانها و ارزشهاست، نسل امیدها و آرزوها، نسل وفا و ایمان، نسل پایداری تا فراسوی طاقت انسان، نسلی که متهم به هر اتهامی شد و هر بلائی که خواستند و توانستند بر سرش آوردند. نسلی که برای استقلال و آزادی میهن و مردم محبوبش ازهمه چیزش گذشت ولی حتی یک سنگ قبر هم برایش نگذاشتند!."